اتفاقی از انسان بودن خسته ام. اتفاقی به گردش وسینما میروم ونفوذ ناپذیر بر آبِ ریشه وخاک.
از بوی خوش ،هق هق می گریم.تنها فراغت سنگ ها را می خواهم .نمی خواهم بیشتر از خانه ها،باغها،مغازه ها،عینک هاوآسانسورها ببینم.
اتفاقی از پاها ،ناخن ها،موی وسایه ام خسته میشوم.اتفاقی از انسان بودن خسته ام.
هنوز دلنوازست بترسانم.زیباست به خیابان روم فریاد زنم تا آنکه از سرما بمیرم.
نمی خواهم چون ریشه در تاریکی زندگی کنم،نمی خواهم در تردید،پهنا گستر ،لرزان رؤیاها در شکمبه ی نمور زمین نزول کنم،نمی خواهم جذب کنم وفکر کنم،هر روز بخورم.
این همه بیچارگی را نمی خواهم. نمی خواهم چون ریشه ومزار ،در سرداب اجساد زندگی کنم. نمی خواهم از سرما خشک شوم،از درد بمیرم.